یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه پری مهربون یه دل کوچولو داشت. دلشو داد به کسی، برای همنفسی. اون آدم فرشته شد، دل پری کوچولو زودی به عشقش بسته شد. پریچه غصه نداشت، دستای اون فرشته پری رو با خودش برد، غصه ها رو جا گذاشت. پری هی صدا می زد : فرشته دوستت دارم، فرشته خندید و گفت من خودم یاری دارم. پریچه دلش گرفت، غصه باز ریخت تو دلش، طفلکی چاره نداشت، این شده بود مشکلش. پریچه پرک کشید، به همه پشت بوما دنبال جفتش سر کشید. یه پرنده یه جا بود، یه گوشه نشسته بود، دلش هم شکسته بود، پریچه رفت سراغش اما هنوزم به یاد فرشته بود. پرنده پری رو دید، دلشو بست به دلش، طفلکی باز پریچه این شده بود مشکلش. پریچه صدا می زد فرشته مهربونم، پرنده می گفت پری می خوام که با تو بمونم. فرشته اومد ولی پریچه رو دوست نداشت، پری هم تا اینو دید دلشو که مرده بود پیش پرنده جا گذاشت. شب و روز رفت و اومد، پریچه مرهم زخمای دل پرنده شد، اما اون پرنده نامهربون با دروغاش باعث آزار دل پریچه شد، طفلکی پری کوچولو داغ دلش باز تازه شد. فرشته باز از راه رسید، دستای پریچه رو محکم گرفت، پریچه آروم نشد دلش از غربت روزگار گرفت. فرشته موند با پری ولی هیچ وقت یارشو رها نکرد، یار اون فرشته اما دیگه اون فرشته رو صدا نکرد، پری از غصه اون فرشته باز دلش گرفت. شب و روز رفت و اومد، پری عاشق شده بود، عاشق فرشته مهربونش، فرشته اما هنوزم نمی خواست باور کنه جون پری بسته شده بود به جونش. شب و روز رفت و اومد، فرشته رفتش سفر، طفلکی پری کوچولو یکی دو ماهی بی خبر، چشمای منتظرش خیره بودن همش به در. فرشته اومد ولی سراغ پری نرفت، طفلکی پری دلش این دفعه راست راستی شکست. فرشته رفت و نگفت چرا می ره، طفلکی پری دلش این دفعه راست راستی شکست
ولی خوب فرشته ها از ما جدان، دنیاشون یه دنیای دیگه ست آخه، دل می دن، دل می برن، ولی آه . . . چه فایده؟! هر کدوم یاری دارن، دلبر و دلداری دارن، یه روزی باید برن. . .
یه شبی پری کوچولو، زیر سقف آسمون نشسته بود، باز دلش شکسته بود، باز دوباره خسته بود، همه درهای عالم انگاری باز بسته بود. داشت کتاب زندگیش رو دوباره ورق می زد. گفت خدای مهربون، خالق هفت آسمون، چرا هی فرشته ها رو می ذاری تو راهمون؟ دل ما رو می برن، بعد می گی پری کوچولو وایستا کنار، فرشته ها باید برن، یارشون تو آسمون منتظرن. پس دل ما چی می شه؟ پس یار ما کدومه؟ خدا گفت : . . . ، تا اومد چیزی بگه، یه پرنده پر کشید، کنار پری نشست، بال هاشو رو صورت پری کشید، پری هم چشماشو بست، این دفعه هیچی ندید. . . ولی اون پرنده پر نزد بره، پری هم که اینو دید چشماشو باز کرد دوباره، با پرنده پرکشید
طفلکی پری کوچولو، غصه هاش پایون نداشت. دل تنهاش پر درد بود انگاری درمون نداشت. اون از اون فرشته که گذاشت و رفت، اون از اون پرنده نامهربون که دل شکست، اون یکی فرشته هم که یار ما نبود دیگه، اون یکی پرنده هم مثل پرنده دیگه، دل شکست، پر شکست، شیشه شکست، پری هم چاره نداشت، عهد رو شکست. بعد چند وقت اون فرشته ای که رفته بود سفر، پری کوچولو رو گذاشته بودش بی خبر، دوباره از راه رسید. گل های اشک چشم پری رو چید. پری جون غصه نداشت، دیگه هیچی نمی خواست آخه دوتا فرشته داشت.
اما گفتم انگاری غصه هاش پایون نداشت. تا می خواست آروم بشه، دوباره یه غصه ای باز توی قصه اش پا می ذاشت. این دفعه نوبت اون یکی فرشته بود آخه، که جدا شه از پری. روزای خوب پری، زودی رفتن ددری. یار اون فرشته اومد که فرشته رو بگیره از پری.
طفلکی دل پری اما اون فرشته باز موند با پری. روزای خوب پری، همونا که رفته بودن ددری، اومدن باز انگاری. شب و روز رفت و اومد، پری با فرشته هاش غصه نداشت. دستاشو رو به آسمون گرفت، چشماشو رو هم گذاشت، گفت خدای مهربون، خالق هفت آسمون، نگیری فرشته هارو ازمون، که جونم بسته شده به عشقشون. شب و روز رفت و اومد، یه شب از شبای سرد پائیزی، که دل پری کمی گرفته بود، همونطور که خسته بود، چشمای گریونشو باز بسته بود، یکی از فرشته ها از راه اومد، (همون که یارش می خواست بگیره اونو از پری، اما اون موند با پری)، پری رو صدا می زد. دلش انگار بدجوری گرفته بود، آخه یارش بال هاشو شکسته بود. صورتش غرق به خون، دل تنهاش نیمه جون، دیگه پر کشیده بود از آشیون. پری باز دلش شکست، اونو تو آغوش کشید، گل های اشکش رو چید، رو موهاش دست نوازشی کشید، آرومش کرد یه کمی. شب و روز رفت و اومد، چند روزی همونطوری گذشته بود، اما خوب فرشته که تنها نبود. پری تنهاش نمی ذاشت، تا دلش غمگین می شد، پری پر می زد براش. چند روز دیگه گذشت، پری خسته از بدی روزگار، غمگین و خسته و زار، با چشمای گریون چون ابر بهار، یه گوشه تنها نشست، دلش اما دنبال شونه ای مهربون می گشت، تا یه کم گریه کنه، تا نذاره بیش از این غم تو دلش رخنه کنه. اما هیچ کسی نبود، پری هم که تنها بود، سر به دیواری گذاشت، رد پای اشکاش رو به روی دیوار جا گذاشت
دیگه اون فرشته که یه روزی اومد از سفر پری رو دوستش نداشت، به پری دروغ می گفت، پری هم رفت و اونو تنها گذاشت.
دیگه موندش یه فرشته یه پری. اما وای، طفلکی دل پری. آخه اون فرشته که اصلاً مال پری نبود، رو پیشونی پری نوشته بود: تنهایی یار توئه مونس و غمخوار توئه، به جز اون یاری نگیر، دلبر و دلداری نگیر، هر کسی یه روز می یاد یه روز می ره، باز تو تنها می شی قلبت می گیره. ای پری تنها بمون تا آخر غصه ما، بذار تا رها باشن فرشته ها، هر کجا می خوان برن، می دونی که یارشون منتظرن. طفلکی پری کوچولو نمی دونست چی کار کنه، این یکی فرشتشم رها کنه، یا بشینه و فقط نگاه کنه. خیلی فکر کرد با خودش، گفت می رم تنها می شم، از فرشته جدا می شم، اما باز کنار نیومد با دلش. گفت خدای مهربون، خالق هفت آسمون، می سپریم به تو دل کوچیکمون، تو خودت خوب می دونی چی کار کنی، تا دل هامون رو ز غم رها کنی.
پری جون آروم گرفت، رفت و یه گوشه نشست، گل امیّد باز تو قلبش جون گرفت. گفت خدایا راضیم هر چی بگی
پری تنها یه گوشه نشسته بود، پری جز فرشته هیچ کس رو نداشت، قلبش از غصه تنهایی اون شکسته بود، آخه یار اون فرشته هم گذاشته بود و رفته بود. رفته بود یه جای دور، اونجا که ستاره هاش نداره نور. آره یارش رفت دیگه تا همیشه، انگاری خبر نداشت آخر قصه چی می شه. . .
دیگه اون فرشته هم یاری نداشت. . .
آخر قصه ما موند یه فرشته یه پری. فرشته گفت به پری: پری انگار این روزا تنها تری. گفت پری یارم می شی؟ همدم و غمخوارم می شی؟ پری گفت بیا با هم پر بکشیم، به دیار آرزوها دوباره سر بکشیم. بیا تا بهت بگم تو آرزوی من بودی، تو دیار آرزو تنها تو یار من بودی. پری گفت یارت می شم فرشته مهربونم، فرشته گفت به پری همیشه با تو می مونم. . .
آره اینجا آخر قصه ماست، فرقی هم نمی کنه دروغ یا راست. بعضیا می گن که عشق تو قصه هاست، بعضیا می گن همینجا پیش ماست، اما خوب راز پری پیش خداست، اون خودش خوب می دونه پری قصه من کیه، کجاست. آره اینجا آخر قصه ماست. . . اما پیوند فرشته با پری، باز خودش یه ماجراست. شایدم اینجا تازه اول قصه ماست. . . !